خاطره ای از اولین روزای تولد حسین جون

حسین جون تازه دنیا اومده بود و از بیمارستان با مادرش مرخص شده بودن اومده بودن خونه ، همون شب اول که اومدیم خونه دیدم حسین جونم تب داره ، دست و پامونو گم کرده بودیم ، حالا خوب بود بچه دوم ما بود ولی فاصله شون خوب زیاد بود ، تا حدود 12 شب صبر کردیم حدود ساعت 10 با یکی از دوستام که دکتر عمومیه مشورت کردیم اونم خانمش ماما بود اونا پشت تلفن هی سوال می کردن ما هم در مورد شرایط حسین توضیح می دادیم ، آخرش دید ما خیلی استرس داریم آدرس یه دکتر متخصص داد که شبها تا ساعت 3 صبح مطبش بازه ( این کارش البته خیلی دعا داره اسم دکتره آقای دکتر پشتیبان متخصص کودکان و نوزادانه)- ما هم اونو با یکی از همسایه ها بردیم دکتر ، خلاصه بعد از انتظار و .... پیش دکتر رسیدیم و گفتیم تب کرده و از این حرفا ... دکتر گوشه لباس حسین رو کرد با انگشتش تو دهن حسین و اونم شروع کرد به مکیدن .... دکتر گفت چند تا بچه داریم؟ و اختلافشون چقدره ؟ خوب ما هم جواب دادیم 2 تا و اختلاف حدود 12 سال... گفت معلومه بچه داری یادتون رفته ... این طفل معصوم تشنه است ... تازه این همه لباس و پتو چرا پوشیدین بهش ... تازه ما فهمیدیم با این تب چقدر هم گرمش کردیم ... گفت ببرین بهش آب جوشونده بدین و لباساشو کم کنین و مادرش هم خاک شیر بخوره .... آوردیم منزل بهش آب جوشیده سرد دادیم و لباساشو هم کم کردیم راحت گرفت خوابید چند ساعت بعدش هم تب اش قطع شد ... از اون روز تا حالا هر وقت یاد ناشیگیری های خودمون میوفتیم و نصفه شبی به خاطر یه کم آب ، کلی زحمت و یه ویزیت 12000 تومانی برای این موضوع ( آب ) روی گردن ما و همسایه هامون افتاد به خودمون می خندیم .... راستی یادم رفت بنده خدا همسایمون خدا خیرش بده خواب بودن که نصفه شبی بیدارشون کردیم و با هم رفتیم دکتر ... خوب معلومه چرا ؟ خودمون ماشین نداشتیم دیگه ....


تاریخ : 11 مرداد 1391 - 02:49 | توسط : نی نی | بازدید : 875 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام